سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تنها و خسته

            روز اول که در موردشون تو مدرسه شنیدم اصلا به روی خودم نیاوردم. آخه تو مدرسه واسه خودم کسی بودم، حرفی رو که من میزدم به نوعی هم مدیر، هم معاون و هم معلم ها وهمچنین تمام دانش آموزان قدیم و جدید که منو میشناختن قبول داشتن. غرورم اجازه نمی داد با کسانی که از من کوچکتر هستن در قالب رفاقت باهاشون دم خور بشم. اگه این مساله رو هم می خواستم کنار بزارم که باهاشون ارتباط برقرار کنم بازم نمیشد، آخه چیزایی که همه در موردشون می گفتن چیزایی بود که کلا با اخلاق و معرفت و رفتار من فرق داشت. مثلا نوع حرف زدن، نوع راه رفتن، نوع برخورد با دیگران، نوع آداب و معاشرت و... .

            یه روز یه مراسم برای شورای دانش آموزی انجمن اسلامی داخل یه سالن بیرون از مدرسه برگذار شد که فقط تمام دانش آموزان سال دوم رو برده بودن. من هم از طرف معاون انضباطی به اونجا رفتم تا بچه ها رو کنترل کنم که رفتار بدی از کسی سر نزنه. بعد از اون مراسم که میخواستیم بریم خونه با اونا هم مسیر شدم. تا یه جاهایی با هم پیاده رفتیم. اولین برخوردمون اونجا شکل گرفت. بعد از اون چند بار داخل مدرسه با هم سلام و الیک داشتیم. تا اینکه یه جمعه به صورت کاملا اتفاقی اونا رو داخل خط واحد دیدم و با هم هم مسیر شدیم. من با دوستم بودم، اونا هم طبق معمول سه تایی با هم اومده بودند بیرون.

            از اون روز به بعد رابطمون باهم بیشتر شد. برحسب گذشت زمان به یکی از اون سه نفر علاقه شدیدی پیدا کردم. اون هم به رابطه بیشتر با من علاقه نشون داد. همیشه به هم زنگ میزدیم.اگه 1دقیقه از هم بی خبر میموندیم دلمون هزار راه میرفت. تا جایی به هم نزدیک شدیم که احساس میکردیم از یه پدر و مادریم ویا به عبارت دیگر از یه گوشتو پوستو استخون بودیم. من تو مدتی که با من صمیمی شده بود چندین بار اونو امتحان کردم، مثلا عکس العمل هایی که نسبت به دوری از من داشت، یا نگه داری و امانت داری از پول یا چیزای ارزشمند، وخیلی چیزای دیگه که به نظر من از همه اون امتحانا سربلند بیرون اومد. تا جایی به هم نزدیک شده بودیم که به نوعی داخل خانواده دیگری جایی برای شخص جدیدی باز شده بود و اون رو به عنوان یکی از اعضای خانواده پذیرفته بودن. تا جایی که اگه مشکلی بین ما دو نفر پیش میومد خانواده هامون وساطت میکردن و ما رو آشتی میدادن. اگه مثلا خانواده اون چیزی از اون میخواستن که اون رو قبول نمیکرد، همون مسأله رو با من در میون میذاشتن و من ازش میخواستم که اون کارو انجام بده و بدون هیچ چون و چرایی قبول میکرد. البتهاین مسأله به صورت برعکس هم صدق میکرد، یعنی اگر همچین مسأله ای برای من و خانوادم پیش میومد با گفتن اون به من حل میشد و من هم قبول میکردم.

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/7/21ساعت 10:19 صبح توسط غریبه نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

کد آهنگ

کد موسیقی

جاوا اسکریپت

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس